سایناساینا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

ساینا سیمرغ آرزوهام

نمیدانم

در آستانه تولد کودکی هستم که نمیدانم مرا از خودم دور میکند یا به خودم نزدیکتر...   ا حساس میکنم در حال بالا رفتن از پله ها میان راه مانده ام. نه دیگر پله قبلی را میبینم تا دوباره برگردم و نه پله بعدی در مقابل پاهایم ظاهر میشود تا قدمی بالاتر بروم. قلب کوچکی درون من شروع به تپیدن کرده است که نمیدانم بعد از متولد شدن در مواجهه با دنیای اطرافش پر از کینه خواهد شد یا سرشار از مهر. نمیدانم کدام تپشش در کجای این جهان بزرگ و در چه زمانی به عاشقانه ها دعوتش خواهد کردو آیا مرا در تک تک تپشهایش به یاد خواهد داشت؟ دستهای کوچکی درونم رشد میکنند که نمیدانم پس از ورود به دنیای آدمها دستهای آشنایی پیدا خوا...
12 شهريور 1390

چنتا خرید دیگه

یه پنج تیکه با طرح کارتون مورد علاقه ام    یه پتو برای بیرونش   چنتا ملافه خشکل   چنتا مانتو یا بلوز جلو دکمه رنگارنگ به امید خرید مانتوی مدرسه ات مامان جان   تاپ و بلوز و یه جفت دستکش ناز برای دخمل گل   ساک وسایلش   اینم وانش وای که چه حمومی بکنه این تو   و بالاخره حوله و چنتا از وسایل حمامش     ناراحت نشو مامان تموم نشده کلی دیگه برات خرید میکنم ...
11 شهريور 1390

چیزایی که امروز برای دخترم گرفتم

  اول یه سرهمی طرح توت فرنگی خیلی خشکله   بعد یه بلوز شلوار فسفری   اینم یه بلوز و روسری و کلاه و سه تا شلوار خوشکل   بعد هم یه قنداق فرنگی اینقدر با این همزادپنداری کردم اینقدر تو خیالم توی این تصورش کردم   و یه ده تیکه ناز ...
10 شهريور 1390

مادر

مادر پیش از این واژه ای بود که صدا میکردم و آغوشی بود که قرار میگرفتم   دستهایی که نوازشم میکردند و سینه ای که تمام جهانم و سنگ صبورم بود. مادر را که مینوشتم تنها به خوشبختی دختری فکر میکردم که زیر سایه این واژه زندگی میکند. آرزوهایم را به آسمان مادر وصله میزدم و رویاهایم رو در وسعت شانه اش میدیدم... اما... حالا که تو در جاده آمدنی احساس میکنم کسی مرا از دورها صدا میزند و چه واژه آشنایی ، چه آهنگ دلنشینی و هچنان کسی مرا صدا میزند: مادر! و من هنوز باورم نمیشود که کسی آمده است تا تمام کودکی مرا با خود ببرد و تمام مادرانگیِ مادرم را به من هدیه کند. و به راستی حالا احساس میکنم آغوشم وسیعتر و شانه ا...
7 شهريور 1390

انتظار

هر لحظه که میگذرد به آمدنت نزدیکتر میشوم... لحظه ها یاران با وفای خلوت من هستند هنگاهی که تو هنوز لب به سخن نمیگشایی ...حالا که هنوز درون من نفس میکشی و نفسهای کوچک و گرمت ذره های تنم را با عشق تو می آمیزند چقدر دلم میتپد برای تو و برای دیدنت ، برای اینکه ببینم چقدر از وجودم را به تو بخشیده ام... با من بمان نازنینم با من بخوان سرود قشنگ زندگی را پا بگذار به دنیای کوچک من لبریزترم کن از نفس وقتی نفسم کم می آورم و دستانم محتاج نوازشهای کوجک انگشتان تو می شوند... چقدر انتظار سخت و شیرین است وقتی روزهای اندکی به تولدت مانده. تولد!... چه واژه ی پر از دردی...دردی که میبخشد:لذت را عشق را و زندگی را! دردی که با یک گریه آغاز میشو...
7 شهريور 1390