هر لحظه که میگذرد به آمدنت نزدیکتر میشوم... لحظه ها یاران با وفای خلوت من هستند هنگاهی که تو هنوز لب به سخن نمیگشایی ...حالا که هنوز درون من نفس میکشی و نفسهای کوچک و گرمت ذره های تنم را با عشق تو می آمیزند چقدر دلم میتپد برای تو و برای دیدنت ، برای اینکه ببینم چقدر از وجودم را به تو بخشیده ام... با من بمان نازنینم با من بخوان سرود قشنگ زندگی را پا بگذار به دنیای کوچک من لبریزترم کن از نفس وقتی نفسم کم می آورم و دستانم محتاج نوازشهای کوجک انگشتان تو می شوند... چقدر انتظار سخت و شیرین است وقتی روزهای اندکی به تولدت مانده. تولد!... چه واژه ی پر از دردی...دردی که میبخشد:لذت را عشق را و زندگی را! دردی که با یک گریه آغاز میشو...