نمیدانم
در آستانه تولد کودکی هستم که نمیدانم مرا از خودم دور میکند یا به خودم نزدیکتر...
احساس میکنم در حال بالا رفتن از پله ها میان راه مانده ام.
نه دیگر پله قبلی را میبینم تا دوباره برگردم و نه پله بعدی در مقابل پاهایم ظاهر میشود تا قدمی بالاتر بروم.
قلب کوچکی درون من شروع به تپیدن کرده است که نمیدانم بعد از متولد شدن در مواجهه با دنیای اطرافش پر از کینه خواهد شد یا سرشار از مهر.
نمیدانم کدام تپشش در کجای این جهان بزرگ و در چه زمانی به عاشقانه ها دعوتش خواهد کردو آیا مرا در تک تک تپشهایش به یاد خواهد داشت؟
دستهای کوچکی درونم رشد میکنند که نمیدانم پس از ورود به دنیای آدمها دستهای آشنایی پیدا خواهند کردیا تنهایی نصیبشان میشود؟
نمیدانم تا کدام صفحه زندگیم دستهای مرا خواهند گرفت و آیا میشود در لا به لای انگشتهایش نشانی از نوازشهایم را دید؟
نمیدانم پاهای کوچکی که درونم قد میکشند پا به کدام جاده خواهند گذاشت و کدام مسیر را برای کودکم برمیگزینند؟
نمیدانم هایم بیش از آنند که قلبم آرام بگیرد
تنها چیزی که میدانم و آرامم میکند اینست که دوستش دارم آنقدر که شاید بتوانم خودم را فراموش کنم.
میدانم که میخواهم بیایی و شریک روزهای باقیمانده ام شوی