سایناساینا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

ساینا سیمرغ آرزوهام

مادر

مادر پیش از این واژه ای بود که صدا میکردم و آغوشی بود که قرار میگرفتم   دستهایی که نوازشم میکردند و سینه ای که تمام جهانم و سنگ صبورم بود. مادر را که مینوشتم تنها به خوشبختی دختری فکر میکردم که زیر سایه این واژه زندگی میکند. آرزوهایم را به آسمان مادر وصله میزدم و رویاهایم رو در وسعت شانه اش میدیدم... اما... حالا که تو در جاده آمدنی احساس میکنم کسی مرا از دورها صدا میزند و چه واژه آشنایی ، چه آهنگ دلنشینی و هچنان کسی مرا صدا میزند: مادر! و من هنوز باورم نمیشود که کسی آمده است تا تمام کودکی مرا با خود ببرد و تمام مادرانگیِ مادرم را به من هدیه کند. و به راستی حالا احساس میکنم آغوشم وسیعتر و شانه ا...
7 شهريور 1390

انتظار

هر لحظه که میگذرد به آمدنت نزدیکتر میشوم... لحظه ها یاران با وفای خلوت من هستند هنگاهی که تو هنوز لب به سخن نمیگشایی ...حالا که هنوز درون من نفس میکشی و نفسهای کوچک و گرمت ذره های تنم را با عشق تو می آمیزند چقدر دلم میتپد برای تو و برای دیدنت ، برای اینکه ببینم چقدر از وجودم را به تو بخشیده ام... با من بمان نازنینم با من بخوان سرود قشنگ زندگی را پا بگذار به دنیای کوچک من لبریزترم کن از نفس وقتی نفسم کم می آورم و دستانم محتاج نوازشهای کوجک انگشتان تو می شوند... چقدر انتظار سخت و شیرین است وقتی روزهای اندکی به تولدت مانده. تولد!... چه واژه ی پر از دردی...دردی که میبخشد:لذت را عشق را و زندگی را! دردی که با یک گریه آغاز میشو...
7 شهريور 1390